دانلود کتاب بانوی رنگی (آنتیک) از شیوا اسفندی

کتاب بانوی رنگی

دانلود کتاب بانوی رنگی (آنتیک) از شیوا اسفندی

دانلود کتاب بانوی رنگی (آنتیک) pdf از شیوا اسفندی

با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر و PDF

ژانر کتاب: عاشقانه،انتقامی

خلاصه کتاب بانوی رنگی

شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه.

اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش،

و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم پیدا میکنن‌.

حالا اون جدا از کار و دستور، یه انگیزه شخصی هم داره، انتقام از دو برادر شمس، قاتلای عزیز تر از جونش.

من شایلی‌ام…

جاسوسی که عاشق رئیس مافیا شدم. مردی که قرار بود زمینش بزنم و مردنش و تماشا کنم.

نزدیکش شدم تا ذره‌ذره به زندگیش نفوذ کنم و قطره‌قطره خونشو بمکم. اما…

کتاب های پیشنهادی:

دانلود کتاب طرار

دانلود کتاب سودا

بخشی از کتاب

به خاطر لباس عروس قدم‌هام و آهسته به سمتش برداشتم و ادامه دادم:

-من که نگفتم حتما می‌رم… گفتم شاید. اصلا شاید امشب تا صبح معجزه شد.

معجزه‌ای هم اگر می‌شد، دولت مسخره‌ی من نبود. من راه برگشت نداشتم.

و شاید دیگه هیچ‌وقت بر نمی‌گشتم، حداقل زنده نه.

این‌بار همه می‌دونستن که این ممکنه یه سفر یک طرفه باشه و من برای همین قبولش کرده بودم.

زندگی بدون هاکان مرگ بود. با صدای لرزونم ادامه دادم:

-بعدا پشیمون نشو خب؟  بخشش انتخابت نبود و من گله‌ای ندارم. فقط بدون من واقعا متاسفم که برای اولین بار به جای مغزم، با قلبم تصمیم گرفتم.

بهش رسیده بودم و کنارش ایستاده بودم.

-وقتی می‌بینم حضور من چقدر عذابت می‌ده، انگار یکی داره خفم می‌کنه.

دستش و روی دستم گذاشت و مانع ادامه صحبت کردنم شد.

چهره اش گرفت به نظر می‌رسید و صداش خش داشت. انگار حال ناخوشم و بهش انتقال داده بودم.

-بهتره عجله کنی جوجه رنگی، دیر می‌شه.

انگار با حرفام به یه آتش بس موقت رسیده بودیم.

لبخندی به جوجه گفتنش زدم و وارد خونه شدم.

با کمک هاکان لباس عروسم و در آوردم و تورم و باز کردم.

و خاطره‌ای دور در ذهنم مرور شد…

خاطره‌ای که هاکان می‌گفت برای روز عروسیمون  برنامه‌های زیادی داره و خنده‌های پر از خوشیم و تو ذهنم پژواک می‌شد.

هر دو در آرامشی متفاوت مشغول بودیم…

سکوت من پر از حرف بود، اما هاکان روی تخت نشسته بود و دستاش و روی تخت گذاشته بود و خیره به من عمیق به فکر رفته بور.

نگاهش به من اما افکار سمیش‌و فقط خدا می‌دونست…

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back To Top