دانلود کتاب ابر خون آشام از کیمیا وارثی

کتاب ابر خون آشام

دانلود کتاب ابر خون آشام از کیمیا وارثی

دانلود کتاب ابر خون آشام از کیمیا وارثی

با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر و PDF

 موضوع کتاب: فانتزی،معمایی،طنز،عاشقانه

خلاصه کتاب ابر خون آشام

«رؤیاها ساخته شده اند تا برآورده شوند!» رؤیاهایت بزرگند؟ کوچکند؟

اصلا هیچ رؤیایی داری؟ رؤیاداشتن زیباست؛ اما نکته ای هم وجود دارد.

همیشه در خوبی، بدی هم هست. در روشنایی، سیاهی پرسه می زند.

در زیبایی، زشتی نهفته است و… در رؤیا، کابوس نیز پنهان است!

پس مراقب رؤیاهایت باش، قبل از اینکه به سمت تباهی برود!

کتاب پیشنهادی:

دانلود کتاب حسابدار زیبا

دانلود کتاب عاشقی خاص من و تو

دانلود کتاب بهترین انتخاب

قسمتی از کتاب

ورق زدم که چشمم به یه عکس افتاد. سیاه-سفید بود و پرینت شده؛ عکس یه… عنکبوته؟!
از بدن گنده و پاهای دراز و کشیده ش فهمیدم. ولی یه عنکبوت ساده نبود
یه عنکبوت غول پیکر بود. خیلی بزرگ بود. تعجب کردم. سر تکون دادم و
صفحه ی بعد رفتم. صفحه ی بعد و پشت اون برگه، به سری جملات نوشته بود؛
اما عجیب غریب، به یه خط دیگه بود؛ نه فارسی، نه انگلیسی، عربی،
یونانی، پرتغالی، چینی و…. عجیب غریب بود.
(حتی عجیب تر از خط چینی ها که شبیه خونه ست.)
حتی باستانی هم نبود. به صفحه ی بعدش نگاه کردم. عکس یه خفاش عظیم الجثه و
ترسناک با بالهای غول پیکرش بود. اوه اوه! بچه این رو ببینه درجا شلوارش زرد شده!
صفحه ی بعد رفتم که همون جملات رو پشت برگه دیدم. به تصویر بعد نگاه کردم.
عکس به… وا! این چیه دیگه؟ اختاپوسه؟ پس چرا بال داره؟!
عکس به اختاپوس غول پیکر با بال های بزرگش (!) تو اقیانوس در حال حمله به یه آدم بود.
یعنی قشنگ شاخ هام بیرون زد و کم مونده بال هم در بیارم.
(قشنگ میشدم مالفیسنت دیگه.)
پشت اون هم همون جملات بود. تصویر بعد رفتم که ذوق مرگ شدم.
ننه جون، اینکه «مدوسا *»ست. یعنی من قربون اون موهای مارمارت برم! خندیدم و آخر آخر کتاب رفتم.
یه عکس بود، تصویر یه خونواده؛ به زن و یه مرد که به نوزاد بغلشون بود و
دختر بچه ای کنارشون ایستاده بود. خوشگل بودن؛ اما اون نگاه سیاهشون که
به خاطر پرینت عکس بود، طور خاصی بود. حسی رو بهم تلقین می کرد که انگار
این آدم ها معمولی نیستن. عجیب بود چنین حسی داشتم؛
اما نمیدونستم این حس از کجا اومده و دلیلش چیه! | نفسم رو بیرون دادم و
صفحه ی آخر رفتم. خالی و سفید بود و فقط به جمله داشت:
آن زمان که متون زیر را خوانی، باید بدانی که قرار است پا به عجایب گذاری.»
یعنی الان دیگه قشنگ مطمئن شدم طرف عملیای چیزی بوده.
زبونم رو در آوردم و چشمهام رو چپ کردم. اینجانب بسی کم دارد
متون زیر جمله رو خوندم. الان واقعا به این دو خط جمله گفته متون؟!
من میگم این اصلا عملی نبوده؛ فکر کنم تو کله ش جای مغز، پشمکی چیزی بوده.
اون مثل متون هم با همون خط عجیب نوشته بود. پوف! یه نگاه سرسری بهش انداختم.
آخرین جمله ی خط خرچنگ قورباغهش رو خوندم که احساس کردم زمین زیر پام میلرزه.
متعجب سرم رو پایین بردم و نگاهی انداختم. زمین داشت می لرزید.
چشمهام گرد شد. یا حضرت زلزله! زلزله اومده؟! خواستم عکس العملی نشون بدم
که یهو صدایی تو گوشم پیچید: تانيا! تانيا! | کتاب رو انداختم، جیغ زدم و
گوش هام رو چسبیدم. صدا تو کل سرم می پیچید و تو گوش هام تکرار می شد. سرسام آور بود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back To Top