دانلود کتاب دختری در غبار با لینک مستقیم | برای اندروید ،آیفون و تبلت ،
توسط:فرناز نخعی
سبک کتاب: عاشقانه،جنایی،معمایی
چکیده ای از کتاب دختری در غبار
هال بزرگ خانه نسبتاً شلوغ بود. بیشتر مهمانها آمده بودند. صدای موسیقی شادی فضا را پر کرده بود و چند
نفر از جوانها مشغول هنرنمایی بودند. عدهای دوبهدو یا چند نفری در گوشه و کنار گپ میزدند. روی
میزهای عسلی مقابل مهمانها پر بود از انواع میوه و شیرینی و تنقالت. ترکیب مهمانها تا حدی عجیب به
نظر میرسید. یک خانم چادری، چند نفر با مانتو و روسری و بقیه با لباسهای مختلف بودند. زیاد با هم
قاطی نمیشدند. انگار بین آن جمع که در یک جا جمع شده بودند، دیواری نامرئی وجود داشت و به دو گروه
تقسیمشان کرده بود و هیچکس هم خیال نداشت این دیوار را بشکند. همه فامیل بودند اما نامتجانس! انگار
هیچ هماهنگی و ارتباطی بینشان نبود…
مطالب پیشنهادی:
کتاب سعادت آباد
کتاب تابوتم را می خواهم
کتاب خون بس
بخشی از کتاب
آتیه دست راستش را مشت کرد و به کف دست چپش کوبید. با غیظ گفت:- تو باید الان اینها رو به من بگی؟ بعد از چند روز؟
پریسا تماسهای من رو که جواب نداد. تو که باهاش حرف زدی، اومدی پیشش و اینها رو شنیدی، نبایدیک کلمه میگفتی؟
– پریسا گفته بود به کسی نگم.که همه خبر دارن. نامدار و نوید وسط جمع به هم تیکه میندازن، شهره فوری بلند میشه که
رفعورجوعش کنه و بقیه نفهمن. مطمئنم به مامان هم گفتی. این وسط فقط من غریبه بودم.- ترسیدم شر راه بندازی.
آتیلا از میان لبهای به هم فشرده اش غرید:- من این آشغال رو می ُکشم.
آتیه با نگرانی گفت:
– تو رو خدا بیخیال شو آتیلا. ببین اخلاقت رو. واسه همین بهت نگفتم دیگه. تولد پریساست. بذار بهش
خوش بگذره. براش حال گیری درست نکن
آتیلا زیر لب غر زد:
دانلود فایل کتاب دختری در غبار فرناز نخعی
– خود پریسا هم دیگه اون دختری نیست که یه عمرمیشناختیم. به درک که حالش گرفته میشه. هر
بلایی سرش بیاد حقشه.آتیه زل زد توی چشمهای آتیلا.- هیچکاری نمیکنی. میریم خونه حرف میزنیم.
افشین هم طرفداری نوید رو کرده. هنوز کلی ازجریان رو بهت نگفتم. الکی گندکاری درنیار.
پشیمونم نکن که بهت گفتم.آتیلا با کلافگی سر تکان داد. وقتی آتیه از او دور شد و
به جمع جوانانی پیوست که وسط هال بودند، آتیلا به نوید که روی مبل لم داده و با خونسردی آبمیوه
مینوشید، چپ چپ نگاه کرد و زیر لب نامفهوم غرغرکرد.کیک تولد را بریدند و پریسا هدیه هایش را باز کرد
هنوز بیحوصلگی از سرورویش میبارید اما سعی میکرد مؤدب باشد. اکثر اقوامش خانوادگی هدیه داده
بودند و پریسا یکیذیکی از آنها تشکر میکرد. طبق معمول آتیه و آتیلا جدا از پدر و مادرشان برایش هدیه
آورده بودند. هدیه ی آتلا آخرین هدیه بود. پریسا در جعبه را باز کرد و به کفش های اسپرت قرمز نگاهی
انداخت، بعد به آتیلا نگاه کرد و لبخند کمرنگی زد. – مرسی آتیلا.
آتیلا بدون اینکه به او نگاه کند گفت: – قابلی نداره.آتیه که کنار پریسا ایستاده بود و برای باز کردن هدایا
کمکش میکرد گفت: – کادوها تموم شد؟! رو کرد به افشین و با شیطنت اضافه کرد:
– شما و شهره خانم کادو ندادید. مطمئنم یه چیز خاصه که قایمش کردید آخر بدید.افشین لبخند زد و به تأیید سر تکان داد. جلو آمد..