دانلود کتاب تو را از خاطرم بردم  با

کتاب تو را از خاطرم بردم

دانلود کتاب تو را از خاطرم بردم  با

دانلود کتاب تو را از خاطرم بردم  با لینک مستقیم

برای اندروید ،آیفون و تبلت

توسط:مریم یوسفی

سبک کتاب: عاشقانه

چکیده ای از کتاب تو را از خاطرم بردم

پ قصه مردی تنها و به دور افتاده از احساس است، طی ماجرایی از تمام زنان متنفر می‌شود‌ و دست تقدیر گره اش می‌زند

به دختری بی آلایش و پر از احساس، اما از یاد رفته! اینبار قهکتاب داستان مرد دیگریست،

که برای عشقش تا مرز نابودی می‌جنگد واما، آیا به وصالش میرسد

کتاب های پیشنهادی:

دانلود کتاب خون بس

دانلود کتاب اسموتی با طعم مرگ

بخشی از کتاب

– تو واقعا زنی؟؟! آخه به توهم میگن زن!! تو مثلا…

مکثی کردم و چشمامو محکم روی هم فشردم.. یک لحظه دیگه نباید اینجا می موندم. بی توجه به نفیسه که کنار در کز کرده بود و فین فین میکرد،

ساکمو از زیر تخت بیرون آوردم و با خشم دردراورها رو یکی یکی باز می کردم. تمام لباسام و وسایل شخصیم رو با شدت و مچاله درون ساک چپوندم.

خون جلو چشمام رو گرفته بود. دیگه موندن تواین جهنم فایده ای نداشت. کتابام، لب تاپ، لباسام، عطرو….

هرچی که دم دستم می رسید پرت میکردم تو ساک. ساک و برداشتم و با انزجار از کنار نفیسه رد شدم که یک دفعه به پام چسبید!!

– شهاب تورو خدا نرو…. من دوستت دارم… باصدایی که باهق هق گریه همراه بود، ادامه داد.

– اگه توبری، من هم خودمو، هم این بچه توشکمم رو میکشم! با عصبانیت دستای مشت شدم رو کوبوندم تو در،

که از ترس پاهامو ول کرد و پرید عقب. به طرفش برگشتن، مثل سگ ترسیده بود و روی زمین عقب عقب می رفت…

پره های بینیم از عصبانیت باز و بسته میشد چنان فریادی زدم که گمونم پرده گوشش پاره شد. – لعنتی من به تو چی بگم!!

تو گ….. میخوری منو دوست داشته باشی… تو یک خائن بیشتر نیستی…

حیف اون همه لطفی که پدرساده ی من در حق توی بی همه چیز کرد؟ ساک رو توی دستم فشردم و بانفرت از در اتاق بیرون رفتم و

وارد سالن نشیمن شدم. به سرعت داشتم به طرف در خروجی میرفتم که به یکباره تیشرتم از پشت کشیده شد.

دیگه فراتر از حدم بود داغ کردم و با عصبانیت برگشتم نفیسه به تی شرتم چنگ زده بود و به پهنای صورت گریه میکرد

با التماس

گفت:

دانلود رایگان کتاب تو را از خاطرم بردم مریم یوسفی

– شهاب، تورو به ارواح خاک مادرت قسم، درکم کن… منم جوونم منم دل دارم. من فقط ۲۵سالمه…

از همون روز اول که دیدمت شيفتت شدم…. رفته رفته اخلاقت منو مجذوب خودش کرد… تو خیلی مهربون و بامحبت بودی….

از من تعریف میکردی… سلیقمو قبول داشتی و همیشه به من می گفتی دوستم داری.. دیگه نذاشتم ادامه بده.

باشدت سیلی محکمی به صورتش زدم که صورتش کامل برگشت باصدای بلندی داد زدم: – خفه شوووووو…

متحیردستش رو روی لبش کشید… گوشه لبش خونی شده بود… باناباوری و بهت به من نگاه میکرد.

– دیگه نمیخوام بشنوم….. زنیکه آشغال من خر فکرشم نمی کردم، که زن پدررررم!!؟؟ انقدر عوضی باشه،

که با چهار تا تعریفهای معمولی من، دلباختم بشه!

با تاسف سرمو تکون دادم و باصدای آرومتری که این دفعه بابغض همراه بود گفتم: – چقدر ساده بودم که تو خائن عوضی رونشناختم…

با انزجار ادامه دادم: . – پدرم عاشق تو بود… میدونی لعنتی، وقتی فهمید حامله ای از خوشحالی نمیدونست چکار کنه و

شادیشو اون روز بین کارمنداش تقسیم کرد و به همه شیرینی داد….. تو چی میفهمی؟ تو فقط خودتو می بینی…

واقعا برات متاسفم و برای پدرم و برای خودم که تا الان بایه آشغال تو یک خونه زندگی می کردم. دیگه طاقت نیاوردم

قطر اشکی که مسرانه در حال افتادن بود با بالا گرفتن سرم مانع ریزشش شدم.

یادم میاد آخرین باری که گریه کردم موقع مرگ مادرم بود…. تو دلم گفتم چقدر زود

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back To Top