دانلود کتاب عصر روز سی و دوم (جلد دوم) با لینک مستقیم
برای اندروید ،آیفون و تبلت
توسط: آرزو طهماسبی
سبک کتاب: عاشقانه
چکیده ای از کتاب عصر روز سی و دوم
توی اتاق انتظار نشسته بودم تا صدایم بزنند. چادرم مدام به پایین لیز میخورد و من آن قدر فکر و ذهنم درگیر بود که هر بار بعد از دو
دقیقه میفهمیدم، از سرم افتاده است.
پاهایم را مدام ویبره مانند تکان میدادم. این استرس لعنتی بلاخره یک روز من را هم از پا در میآورد!
به مادری که مدام زندان بان را التماس میکرد تا فقط ده دقیقه داخل برود و پسرش را ببیند، نگاه کردم.
من هم تا پنج دقیقه پیش همان جا داشتم برای یک ربع دیدنش، خواهش
میکردم! تنها شانسم این بود رئیس زندان آن زمان برای صرف نهار از
اتاقش بیرون آمده بود. نمیدانم حالت صورتم چه گونه بود که همان
لحظه گفته بود میتوانم، یک ساعت داخل بروم. حتی برای تشکر هم
صبر نکرد. انگار فقط دلش سوخته بود هر لحظه تعداد التماس کنندگان به زندان بان بیشتر میشد. آه پر دردی
کشیدم و در دل از خدا خواستم هر چه سریع تر زمان دیدنش، برسد.
حتی با این که دلخور بودم!
حتی با این که او نمیخواست من را ببیند!
با این که دیگر بریده بودم!
اما مانند همیشه حس خواستنش بر تمام دردسر های که داشت، غلبه میکرد.
دلم برای چشم های که مانند یک معجزه با شیفتگی تمام همیشه نگاهم میکرد، تنگ شده بود.
برای صدای که تنها برای من قربان صدقه رفته بود!
برای لب های که تنها من خنده های از ته دلش را دیده بودم!
برایش گل هم گرفته بودم اما گفته بودند، خودشان گل را تحویلش میدهند.
– خانم سوفیا ترکان؟
کتاب های پیشنهادی:
دانلود کتاب خون بس
دانلود کتاب بیوه برادرم
هیجان زده بلند شدم. زندان بان متوجه من که شد، اشاره کرد که جلو
بروم. در میلهای را کمی باز کرد تا من داخل شوم. بلافاصله بعد از
داخل رفتنم، قفلش کرد. سرباز دیگری آن جا بود که گفت همراهش بروم تا مسیر را نشانم بدهد.
سرباز جلوی در چوبی ایستاد. سرباز دیگری کنار در روی صندلی نشسته بود. به داخل اشاره کرد.
– برین داخل.
تشکری کردم و داخل رفتم.
یک فضای بزرگ سر بسته که پر بود. پر از صندلی و میز های کوچک و فلزی، برای ملاقات کنندگان!
کلی آدم نشسته بودند. بعد از کمی گشتن، بلاخره دیدمش! برای اولین
بار در زندگیام، معنی دلتنگی را فهمیدم. با این که فقط نیم رخش را میدیدم اما دلم برایش ضعف رفت.
هنوز متوجه من نشده بود و انگار منتظرم بود. جلو رفتم. چه قدر از
بار آخری که دیده بودمش، فرق کرده بود. موهایش بلند تر شده بودن و
کاملا روی پیشانیش، پریشان پخش شده بودند! ریش هم گذاشته بود! قدم
بعدی را که برداشتم، بلاخره من را دید.
دانلود جلد دوم کتاب عصر روز سی و دوم آرزو طهماسبی
نگاهش که به چشمانم افتاد، زمان برایم ایستاد. حتی پلک هم نمیزد. چه
قدر دلم بغلش را میخواست و چه قدر دستم بسته بود!
روی تنها صندلی که این طرف میز بود، نشستم. سکوت کرده بود. بعد
از نشستنم دیگر به من نگاه نکرد. به هرجایی نگاه میکرد، غیر از چشمان من!